روزي به شب آيد و شبي روز شود | | هر سان که بود چو حالها گردانست |
آفاق برو حبس و زمين بند شود | | هر کو نه به خدمت تو خرسند شود |
شب را به همه حال خداوند شود | | وان را که به بندگي پذيري يک روز |
از تلخي صبر دل زبون مينشود | | با آنکه غم از دلم برون مينشود |
اين ديده که از سرشک خون مينشود | | با اين همه غصه سخت جاني دارد |
چشمم چو پر از خون شده پرويزن بود | | دوشم ز فراق تو همه شيون بود |
چون دانهي نار بر سر سوزن بود | | بر هر مژه خوني که مرا درتن بود |
وز محنت تو بر آتشم بايد بود | | شبها ز غمت ستم کشم بايد بود |
با اين همه ناخوشي خوشم بايد بود | | پس روز دگر تا پي غم کور کنم |
کين تعبيهي هجر در آن پنهان بود | | گردون به وصال ما موافق زان بود |
کان روز وصال هم شب هجران بود | | امروز رهين شکر او نتوان بود |
وصلش به بهاي جان به دست آمده بود | | يک نيم دمم از جهان به دست آمده بود |
افسوس که بس گران به دست آمده بود | | ارزانش ز دست من برون کرد فلک |
بر چشم تو فتنه گشت هم چشم تو زود | | چشم تو در آيينه به چشم تو نمود |
پس آفت چشم تو هم از چشم تو بود | | چشم خوش تو چشم ترا کرد به چشم |
از عيد دل سوخته جز سوز نبود | | بر عيد رخت دلم چو پيروز نبود |
اي بيخبران چو عيد خود روز نبود | | گويند که چون گذشت روز عيدت |
کان بت نکند وفا و برگردد زود | | گفت آنکه مرا ره سلامت بنمود |
وامروز نداردم پشيماني سود | | دي آن همه گفتها يقين گشت و نبود |
زان بر من مستمند دلسوز نبود | | دل درخور صحبت دلافروز نبود |
هرگز شب محنت مرا روز نبود | | زان شب که برفت و گفت خوشباد شبت |
از جود تو در جهان جهاني بفزود | | دستت به سخا چون يد بيضا بنمود |
گو قافيه دال شو زهي عالم جود | | کس چون تو سخي نه هست نه خواهد بود |
در دامن صبر چنگ محکم کن زود | | با دل گفتم که عشق چون روي نمود |
گر معتمد صبر تو من خواهم بود | | دل گفت مرا که برتو بايد بخشود |
مي ديده ببندد ارچه دل بگشايد | | در مستي اگر ببرد خوابم شايد |
بخت تو نيم که هيچ خوابم نايد | | بيدار ز مادران چو تو کم زايد |
وز دل نفسي بيتو همي برنايد | | جان يک نفس از درد تو ميناسايد |
وانگه پس از آن اگر نمانم شايد | | يکبار دگر وصل تو درميبايد |
يک کار من از زمانه ميبرنايد | | يک در فلک از اميد من نگشايد |
در محنت من دگرچه ميدربايد | | جان ميکاهد غم تو ميافزايد |
زين جمله دهي جملهستاني بايد | | لايق به جان شاه جهاني بايد |
اينها همه گرگند شباني بايد | | زين طايفه امن آدمي ممکن نيست |
تا مشکل يک راز فلک بگشايد | | بس راه که پاي همتم پيمايد |
تا از شب شک صبح يقيني زايد | | بس روز سيه که از غلط پيش آيد |
وامروز بقا به عدل ميافزايد | | دي قهر تو گفتي که اجل ميزايد |
وان عدل جهاندار چنين ميبايد | | آن قهر جهانگير چنان ميبايست |
هم گوهر خورشيد نگين را شايد | | هم توسن چرخ زير زين را شايد |
پيروز شه طغان تکين را شايد | | تا ظن نبري که آن و اين را شايد |
در کوکبهي خيال چون ميآيد | | وصل تو که از سنگ برون ميآيد |
من ميدانم که بوي خون ميآيد | | با هجر هميگويد ازين رنگرزي |
گرد سپهت برين فلک زير آيد | | تا راي تو از قدح به شمشير آيد |
با يار که از ملک بقا سير آيد | | نصرت به زبان تيغ تيزت ميگفت |
از غارت جان و دل نميآسايد | | زلف تو که در فتنه کنون ميآيد |
بس روز قيامت که جهان آرايد | | واي از شب زلف تو که گر کار اينست |
مکتوب تو هم دليريي ننمايد | | گر بنده ز آب ميبترسد شايد |
بايد که يکي جواب از اين سو آيد | | آخر دو سه خدمتم از آن سو آمد |
ماتمزده نيست بر کجا ميگريد | | با گل گفتم ابر چرا ميگريد |
بر عمر من و عهد شما ميگريد | | گل گفت اگر راست همي بايد گفت |
هر شب ز شب گذشته افزون گريد | | باري بنگر که چشم من چون گريد |
گر چشم بود ستاره را خون گريد | | از چشم ستاره بار خون افشانم |
اين ابر که زار بر چمن ميگريد | | گفتم ز فراق ياسمن ميگريد |
بر خندهي يک هفتهي من ميگريد | | گل گفت به پاي خويشتن برشکنم |
وز اشک ز ديده خون دل ميباريد | | يک شب مه گردون به رخت مينگريد |
وان خال بدان خوشي از آن گشت پديد | | يک قطره از آن بر رخ زيبات چکيد |
بر خدمت تو هيچ سعادت نگزيد | | آن روز که بنده خاک خدمت بوسيد |
ابرام به خانه برد و اميد بريد | | وامروز چو رنگ و رونق خويش نديد |
تيمار جهان اميدم از جان ببريد | | بيداد فلک پردهي رازم بدريد |
کين کار مرا کنارهاي نيست پديد | | اي دل پس ازين کنارهاي گير و برو |
واندوه فراق پرده بر من بدريد | | زان پس که وصال روي در پرده کشيد |
خود خواب همي به خواب نتوانم ديد | | گفتم که مگر توانمش ديد به خواب |
وز نامهي آرزو سوادي نرسيد | | شد عمر و زمانه را جوادي نرسيد |
دردا که به دامن مرادي نرسيد | | دستي که به دامن قناعت نزديم |
وي وصل غرض تويي سر از پيش برآر | | اي عشق بجز غمم رفيقي دگر آر |
گر وقت آمد بريز و عمرم به سر آر | | وي هجر بگفتهاي بريزم خونت |
وين کار ز دست من برونست اين بار | | در دست غمت دلم زبونست اين بار |
دست تو بهست ودست خونست اين بار | | وين طرفه که با تو نرد جان ميبازم |
وامروز غم جدايي و فرقت يار | | دي ما و مي و عيش خوش و روي نگار |
جان بر سر امروز نهم دي باز آر | | اي گردش ايام ترا هر دو يکيست |
تا من چو خران همي جهم بر آخر | | گويي که ميفکن دبه در پاي شتر |
\N | | گر نه زندت صلاح قواد پسر |
دل محنت تازه چاشني کرد آخر | | من بر ... اين سخن زنم ... ي پر |
عشقي که فرود برد جهاني به زمين | | سوگند هلاک جان من خورد آخر |
بر من شب هجر تو سرآيد آخر | | ميجست و هم از زمين برآورد آخر |
دستي که ز هجران تو بر سر دارم | | اين صبح وصال تو برآيد آخر |
ما با اين همه غم با که گساريم آخر | | از وصل به گردنت درآيد آخر |
کس نيست که با او نفسي بتوان زد | | وين غصه دمي با که برآريم آخر |
اي ماه تمام برنيايي آخر | | تنها همه عمر چون گذاريم آخر |
چون جان به لطافت و چو ماهي به جمال | | جاني که همي رخ ننمايي آخر |
راي تو که آفتاب فضلست و هنر | | جان من و ماه من کجايي آخر |
ناکرده برو تمام راي تو گذر | | گر ياد کند نيم شب از نيلوفر |
خورشيد ز راي مقتفي دارد نور | | از آب به خاصيت برافرازد سر |
وز رايت اين رايت دين شد منصور | | وز دولت سنجريست گيتي معمور |
دي گر بفزود عز دين عدل عمر | | احسنت زهي خليفه سلطان دستور |
امروز به صد زبان جهان ميگويد | | وز جور تهي کرد زمين عدل عمر |
اي راي تو آفتاب و اي کلک تو تير | | اي عدل عمر بيا ببين عدل عمر |
داني همه علمها مگر غيب خداي | | وي چون تو جوان نبوده در عالم پير |
هستم شب و روز و روز و شب در تدبير | | داري همه چيزها مگر عيب و نظير |
هان تا ز قصاص من نترسي که مرا | | تا خصم ترا چون کشم اي بدر منير |
منصوريه هر گزت درآمد به ضمير | | هم گردن تيغ هست و هم گردن تير |
هين کو لب غنچه گو بيادست ببوس | | کاين به درت موکب ميمون وزير |
اي چرخ نفور از جفاي تو نفير | | کو دست چنار گو بيا دست بگير |
اي عمر گريزان ز توام نيست گزير | | وي بخت جوان فغان از اين عالم پير |
اي دل هم از ابتدا دل از جان برگير | | وي دست اجل ز دست غم دستم گير |
يا ني مزن اين حلقه و راه اندر گير | | وانگه به فراغت پي آن دلبر گير |
از دست تو بنده داستاني شده گير | | وين هم به مزاج آن صد ديگر گير |
دل رفت و نماند جان و تن بر خطرست | | وز مهر نشانهي جهاني شده گير |
جز بنده رفيق و عاشق و يار مگير | | من ماندم و عشق و نيم جاني شده گير |
در کار تو کارم ار به جان يابد دست | | غمخوار توام عمر مرا خوار مگير |
تو پاي به کار برمنه کار مگير | | تو پاي به کار برمنه کار مگير |
گوي تو زحل به پاسباني سپرد | | مريخ سلاح چاوشان تو برد |
گر چاوش تو به پاسبان برگذرد | | در ملکت تو چه بيش و کم خواهد شد |
وان جان به هزار درد بيدرمان برد | | با آنکه غم عشق تو از من جان برد |
انگشت به هيچ شاديي نتوان برد | | تا دسترسي بود مرا در غم تو |
کاندر بد و نيک هيچ يادش نارد | | خود عهد کسي کسي چنين بگذارد |
خاک در تو نشان رويم دارد | | جانا ز وفا روي مگردان که هنوز |
پيشش غم ناآمده نتوانم خورد | | چون نيست يقين که شب چه خواهد آورد |
امروز چه دانم که چه ميبايد کرد | | فردا چو ندانم که چه خواهد بودن |
از هيچ فلک به دست نتوان آورد | | آن نور که ملک يافت از روي تو فرد |
خورشيد به نور پيسه نتواند کرد | | وان سايه که بر زمانه عدلت پوشيد |
خشک و تر آسمان به يک جو نخرد | | عاقل چو به حاصل جهان درنگرد |
حاشا چو سگي که قي کند خود بخورد | | کو هرچه دهد يا که بيارد ببرد |
گردن به حساب عمر من برشمرد | | هر تيره شبي که ره به روزي نبرد |
گرچه به هزار گونه محنت گذرد | | با اين همه ماتم فراقش دارم |
رحم آرد اگر به چشم دشمن نگرد | | آن کو به من سوخته خرمن نگرد |
تا رنجه شود نخست و در من نگرد | | آنرا که به عشق رغبتي هست کجاست |
چرخ اين سه شبم به روي تيمار آورد | | سي سال درخت بخت من بار آورد |
تا دشمنم از دوست پديدار آورد | | زان روي به رويم اين قدر کار آورد |
هرگز غم اين جهان خونخواره نخورد | | بوطالب نعمه آن جهاني همه مرد |
از نام پدر دامن حرصش پر کرد | | هر طالب نعمت که بدو روي آورد |
چون بيخبران همي به سر بايد برد | | اين عمر که سرمايهي ملکيست نه خرد |
روزي به هزار مرگ ميبايد مرد | | وز غبن چنين زنگيي پيش از مرگ |
بيتو شب من بدان درازي گذرد | | موري که به چاه شست بازي گذرد |
گويي که همي بر اسب تازي گذرد | | وان شب که مرا با تو به بازي گذرد |
با چند هنر کز چو مني نگزيرد | | در عرصهي ملکي که کمي نپذيرد |
بوطالب نعمه کو که دستم گيرد | | خورشيد فراغتم فرو ميميرد |
زلف تو زرهگري از آن ميگيرد | | روي تو به دلبري جهان ميگيرد |
لعلت به شکر طوطي جان ميگيرد | | جزعت به نظر زبان دل ميبندد |
گل پرده ز روي با تو چون درگيرد | | روي تو که شمع لاله زو درگيرد |
تا چادر غنچه باز در سر گيرد | | برخيز و به عزم گلستان موزه بخواه |
کمتر غم جان بود که در من گيرد | | گر دست غم تو دامن من گيرد |
گر روي زمين به جمله دشمن گيرد | | از دوستي تو برنگردانم روي |
يک روزه غمت به عمر جاويد ارزد | | خاک قدم تو تاج خورشيد ارزد |
وين نوميدي هزار اميد ارزد | | شکر ايزد را که از تو نوميد شدم |
در حادثهاي چو رنگ قهر آميزد | | راي تو که صلح روز ملک انگيزد |
آرام طبيعي از زمين برخيزد | | تعجيل حقيقي از فلک بگريزد |
وصلت به کشيدن بلايي ارزد | | جانا غم تو به هر عطايي ارزد |
اين تهمت تو به خون بهايي ارزد | | در تهمت تو اگر بريزندم خون |
از مسند و استناد او کي نازد | | رايت که جهان به پشت پاي اندازد |
تا چرخ ازو مسند ملکي سازد | | توپاي به خاک برنهاي صدر جهان |
انديشه چگونه رنگ شعر آميزد | | روزي که خرد سرشک رنگين ريزد |
چون سايهي ايزد از جهان برخيزد | | نور از رخ آفتاب هم بگريزد |
ملک غم تو به هر سليمان نرسد | | تشريف هواي تو به هر جان نرسد |
کان درد به طالبان درمان نرسد | | درمان طلبان ز درد تو محرومند |
نه دور فلک همي بدل خواهد شد | | نه مشکل روزگار حل خواهد شد |
تا روز دو بر باد اجل خواهد شد | | زين پس من و عشق و مي که اين روزي دو |
وز دست غمت زير و زبر خواهم شد | | از عشق تو درجهان سمر خواهم شد |
گريان گريان به خواب درخواهم شد | | وانگه زپس هزار شب بيخوابي |
کان ماند و بس که از کفت بخروشد | | عدل تو چو سايه بر ممالک پوشد |
خورشيد به ماه مشتري مينوشد | | چون مينوشي که نوش بادت گويي |
شايستهي صحبت دلافروز نشد | | آخر دل من به وصل پيروز نشد |
شب گشت و شب فراق او روز نشد | | دردا که به عشوه روز عمرم زغمش |
تا بر همه خسروان خداوند نشد | | راي تو به هيچ راي خرسند نشد |
تا ملک خراسان چو سمرقند نشد | | رايات تو از پايفلک بنشيند |
وز جور توام زمان زمان مينالد | | با آنکه زمانه جز بدي نسگالد |
ازمنت ترياک خسان مينالد | | از خوردن آن زهر نمينالد دل |
آن کار که داند که کجا انجامد | | زلف تو به فتنه باز بيرون آمد |
باشد که از اين فتنه فرو آرامد | | آرام دهش دو روز در زير کلاه |
گرد سپهت زبر فلک زير آمد | | تا راي تو از قدح به شمشير آمد |
تا باز که از ملک جهان سير آمد | | نصرت به زبان تيغ تيزت ميگفت |
آني که درت قبلهي آفاق آمد | | آني که کفت ضامن ارزاق آمد |
اول حسن علي اسحق آمد | | مقصود جهان تو بودي آخر به وجود |
گويي که همه به کام بدخواه آمد | | رنجي که مرا ز هجر آن ماه آمد |
هان اي اجل ار نمردهاي گاه آمد | | افزون ز هزار بار گويم هرشب |
زلفين تو چون دستهي شمشاد آمد | | رخسار تو چون سوسن آزاد آمد |
کز دست تو همچو من به فرياد آمد | | برچنگ تو گويي که ز بيداد آمد |
دل دست زجان بشست و دامن بفشاند | | آن روز که جان نامهي عشق تو بخواند |
آن نيز بقاي عمر تو باد نماند | | وان صبر که خادمت بدان آسودي |
ننشست که تا به روز هجرم ننشاند | | خوي تو ز دوستي چو دامن بفشاند |
دل ماتم جان نداشت ديگر چه بماند | | گويي که اگر چنين بماني چه کنم |
عشقي که ترا سلسله ميجنباند | | اي دل ز هزار ديده خون ميراند |
بنشين که به روز محنتت بنشاند | | خوش خوش به دعاي شب ميفکن کارت |
هشدار که در خونت بسي گرداند | | اي ديده دل آيت بلا ميخواند |
من بيزارم تو داني و دل داند | | اين بار گرش موافقت خواهي کرد |
آنگه بنشين که نزد خويشت خواند | | با آنکه همه کار جهان او راند |
نامردم اگر يکي نشانم داند | | با آنکه همه ملوک نامم دانند |
گردون ز شرف به خاک پايت ماند | | خورشيد به روشني رايت ماند |
فردوس به عرصهي سرايت ماند | | دوزخ به عتاب جانگزايت ماند |
هم برق به تيغ جان ستانت ماند | | هم ابر به دست درفشانت ماند |
هم ژاله به باران کمانت ماند | | هم رعد به کوس قهرمانت ماند |
وز چشم تو عقل شوخ و ديوانه بماند | | با روي تو از عافيت افسانه بماند |
خورشيد ز سايهي تو در خانه بماند | | ايام زفتنهيتو در گوشه نشست |
فهرست سعود آسمان بود نماند | | مسعود سعادت جهان بود نماند |
چون آنکه ازو خلاصه آن بود نماند | | گو خواه بمان جهان کنون خواه ممان |
در کيسهي عقل نقد تمييز نماند | | ما را بجز از نياز هيچ چيز نماند |
چندان بگريستم که آن نيز نماند | | گه گاه به آب ديده دلخوش شدمي |
گر هيچ کسي نداند ايزد داند | | چندان که مرا دلبر من رنجاند |
تا بر سر آب و آتشم ننشاند | | يک دم زدن از پاي فرو ننشيند |
چون يک شبه ماه شد به جامت ماند | | چون روز علم زد به حسامت ماند |
روزي به عطا دادن عامت ماند | | تقدير به عزم تيزکامت ماند |
بر يک يک مويم آب رنجوري ماند | | يکباره مرا بلايت از پاي نشاند |
وان سيم و زري که بود بر خاک فشاند | | چون سيم و زرم بر آتش تيز گداخت |
تا باغ چهار طبع پيراستهاند | | تا طارم نه سپهر آراستهاند |
چتوان کردن چو اين چنين خواستهاند | | در خار فزوده و ز گل کاستهاند |
در خصمي من به مشورت بنشستند | | چشم و دل من که هرچه گويم هستند |
واخر دستم ز بي غمي بر بستند | | اول پايم بر درغم بشکستند |
هر يک دو سه روز رنگ و بويي دادند | | ياران به جهان چشم چو گل بگشادند |
ازبار يگان يگان فرو افتادند | | چون راست که بر بهار دل بنهادند |
با عشق يکي شوند و آبم ببرند | | زان پس که دل و ديده بر من سپرند |
اي صبر نگويي که ترا با چه خورند | | صبرا به تو آيم غم کارم بخوري |
تا مرد وشي چو بوالحسن باز آرند | | بس دور که چرخ و اختران بگذراند |
تا ماتم مردمي و مردي دارند | | کو حيدر هاشمي و کو حاتم طي |
ور صحبت او به سايهي او خرسند | | چون سايه دويدم از پسش روزي چند |
کو سايه برين کار نخواهد افکند | | امروز چو آفتاب معلومم شد |
پاي تو فرو گلست و اين پايه بلند | | اي دل چه کني به عشوه خود را خرسند |
چون طفل زانگشت مزيدن تا چند | | بالغ شدهاي ببر زباطل پيوند |
شادم که مرا غمت بدين روز افکند | | پست افکندم غم تو اي سرو بلند |
عذر من و آزار تو آخر تا چند | | داد من و بيداد تو آخر تا کي |
لعل تو نهال شهد و شکر شکند | | زلف تو مصاف عنبر تر شکند |
وانگه دو سه روز خويشتن برشکند | | گل کيست که با رخ تودر باغ آيد |
وز زلف کمانم به سخن دور افکند | | دلدار دل مرا ز من باز افکند |
برد از پس گوش خويشتن دور افکند | | امروز که پي به چين زلفش بردم |
دل صحبت من بدان جهان باز افکند | | دلبر چو ز من قوت روان باز افکند |
روزي دو سه از براي جان باز افکند | | صبر از پي دل هم شدني بود وليک |
تا خون دل آرايش خوانت نکند | | گردون به خيال سير نانت نکند |
تا غارت جان و خان و مانت نکند | | وانگاه دلش ز غصه خالي نشود |
بر تير قضا تير تو افسوس کند | | در بزمگهي که مطربي کوس کند |
دجله به در ريش زمين بوس کند | | رايات تو گر روي به بغداد نهد |
در دست فراق و پاي ايام افکند | | خوش خوش چو مرا دم تودر دام افکند |
من سوخته دل را طمع خام افکند | | اي دوست بدين روز که دشمنت مباد |
وانچه از تو گمانست يقينم نکند | | شادم به تو گر فلک حزينم نکند |
گر چرخ سزا در آستينم نکند | | اکنون باري دست من و دامن تست |
وز غنچه نخست هفتهاي ناز کنند | | گلها چو به باغ جلوه را ساز کنند |
از شرم رخت ريختن آغاز کنند | | چون ديده به ديدار جهان باز کنند |
تا خواجهي هجر ترکتازي نکند | | سلطان غمت بندهنوازي نکند |
تا شحنهي غم دستدرازي نکند | | از والي وصل تو نشاني بايد |
زيشان نه بس اينکه بخل را دين نکنند | | اين طايفه گر مروت آيين نکنند |
امروز همي به سحر تحسين نکنند | | رفت آنکه به نظم و شعر احسان کردي |
تا ملک عراق چون خراسان نکند | | شمشير تو با خصم تو پيمان نکند |
تا پيش در خليفه جولان نکند | | اسب تو ز تاختن فرو ناسايد |
از تعبيهي زمانه کم آگاهند | | قومي که در اين سفر مرا همراهند |
نقش آن باشد که نقشبندان خواهند | | ما ميکوشيم و آسمان ميگويد |
با خلق همان شيوه چرا نگزيند | | گردون چو نشست و خاست تو ميبيند |
چون برخيزي گرد ستم بنشيند | | چون بنشيني باد سخا برخيزد |
در پيش تو دسته دسته بر کاخ شود | | گل يک شبه شد هين که چو گستاخ شود |
تا جامه دريده غنچه بر شاخ شود | | خيز اي گل نوشکفته درشو به چمن |
وين ماتم هجر دوستان سور شود | | آخر غم غور از دلم دور شود |
فرماندهي گيتي به نشابور شود | | لشکرکش گردون چو درآيد به حمل |
کي در غم عيد و بند نوروز شود | | آنرا که خرد مصلحتآموز شود |
هر شب به عافيت بر او روز شود | | عيدي شمرد که روز نوروز شود |
هم حادثه يار و حيلهآموز شود | | تسليم چو بر حادثه پيروز شود |
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}